۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه



من و باباشه

خیلی وقته که ننوشته ام . سرم به چیزهای دیگری گرم بود.

دارم یک کتاب خیلی جالب میخونم .در مورد یک زن که لباس

مردانه میپوشد و وارد کلیسا میشود و به مقام پاپی میرسد .

هزاران سال از آن زمان میگذرد اوضاع کاملا دگرگون شده

ولی آیا هنوز در گوشه و کنار این دنیا ، حتی در قلب اروپا

این تفاوت به چشم نمیخورد؟

منظورم تفاوت فیزیکی نیست ،تفاوت انسانی است !

چقدر خوشحالم که در ایران نیستم .وچقدر خوشحالم که

دخترانم را از آن سرداب زمان نجات دادم ، حالا نوبت

آنهاست که نردبان را بپیمایند ، شاید که روزی به سطح

برسند .

باباشه در تمام این مدت کنارم بود .ازت متشکرم

که مرا فهمیدی !!!

دوست دارم باباشه

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه
















امشب در تلویزیون فیلمی دیدم دکومنتار در مورد کنگو . دلم به درد آمد .

فیلم در مورد غارت کنگو توسط اتریشی ها ،کشتن و به اسارت گرفتن

آنان و چپاول قاره آفریقا بعد ها توسط ملل اروپائی و آمریکائی بود .

آنچه دلم را به درد آورد این بود که بعد از کشتن پاتریس لومومبا یک

خودی را به جان مردم انداختند و غارت و چپاول را توسط همین

خود فروشها ادامه دادند .

چه شباهتی!!

شنیده ام رفسنجانی در خلیج فارس بندرگاهی دارد که مختص اوست ،

آنجا کشتی های بزرگ میایند اسلحه میاورند و به جایش نفت میبرند .

فرزندانش هم هر کدام در پست و سمتی دارند ثروت مملکت را در

بانکهای خارج برای خود انبار میکنند .

دلم به درد میاید وقتی میشنوم که او هم سبز است !

خامنه ای و ایل وتبارش گوشه دیگری از این خوان را به چنگ آورده اند

و ول کن معامله نیستند ، دلم به درد میاید که از سادگی یک قوم چنین

سوء استفاده میشود .

ترجیح میدهم به هیچ چیز فکر نکنم و دنبال گل بازی خود باشم .

کار سفالگری ام را ادامه میدهم . یکی دو هفته دیکر کارها خشک

میشوند و میتوانم آنها را در کوره بگذارم برای رنگ کردن آنها

خیلی ذوق و شوق دارم .

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه




قوطی بچه خر کن


آن موقع ها که بچه بودیم و مرتب به پروپای مادر و پدر می پیچیدیم ، پدر همیشه ما را

به سراغ مادر میفرستاد با این جمله :

فخری ، اون قوطی بچه خر کن را بده به بچه ها!!!!

و ما به سراغ مادر میرفتیم ، واو سرمان را به نوعی گرم میکرد تا پدر بتواند در آرامش

به کارش ادامه دهد .

امروز ، مثل هر روز رادیو روشن بود و من گوش به اخبار بودم . یازده سپتامبر است

و طبیعی است که همه چیز تحت الشعاع 11.09 . 2001 باشد .

به یاد آن روز افتادم که چگونه همه مات و مبهوت به صفحه تلویزیون چشم دوخته بودیم ،

اولین جرقه ناباوری همان شب زده شد و آن زمانی بود که گوینده اعلام کرد پاسپورت

یکی از تروریست ها چند خیابان آنطرف تر پیدا شده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

من نه از فیزیک سر رشته دارم نه از ریاضی .شیمی و تاریخ را هم همیشه ناپلئونی قبول

میشدم ولی همان شب با ناباوری گفتم این دروغه ! بعد ها به باورم افزوده شد و دیشب

فیلم مفصلی در تلویزیون دیدم که سالهای قبل فقط نصفه شب ها آنرا نشان میدادند که

تماشاگر کمتری داشته باشد . آن موقع حادثه را باور نکردم همانطور که الان این بازی

Finanz krise را باور ندارم و نمیدانم چه بده و بستانی پشت آنست .

آقای بوش همراه با برادران و پسر عمو و عمه اش آمد و ماموریتی را که برایش

تعیین کرده بودند انجام داد و رفت . حالا آقای اوباما آمده و مرا یاد قدیم ها میاندازد ،

قوطی بچه خر کن !!

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه








روز های سخت







دو شب است که ننوشته ام . مشغله های دیگری داشتم .

سه شنبه شب رفته بودم کلاس سفالگری ، چه لذتی داشت .

فکر نمیکردم با گل بازی کردن ، به آن فرم دادن ، واز آن چیزی به وجود آوردن

چنین لذت بخش باشد .

دیشب گرفتا ر پسرم بودم . سگ کوچولو و بی زبانم مریض بود و من بعنوان یک

مادر باید دنبا ل دکتر و دارو می بودم . دیشب به یاد مادرم افتادم . مثل همیشه که با

هر بهانه ای به یاد او میافتم . تابلو مداد رنگی بالا را برای او میکشیدم تا بعنوان هدیه

روز مادر تقد یمش کنم . ولی اجل مهلتش نداد و تابلو تمام نشده مرا تنها گذاشت .

روز های سختی را پشت سر گذاشته ام ولی از او یاد گرفتم که مقا وم و جستجو گر باشم .

از او به ارث برذه ام اینهمه شور زندگی را و از پدر آموختن را .

یادم میاید که با موهای سپیدش مثل بچه ها می نشست و دفتر قلم جلویش میگذاشت

و سعی میکرد زبان روسی یاد بگیرد! نمیدانم چقدر یاد گرفت ، فقط میدانم که در

کتابخانه اش کلی کتاب روسی بود .

دیشب به یاد او افتادم . در شیشه پنجره موهای سپید خود را دیدم و ذوقی را که از یاد گیری

در صو رتم نقش افکنده بود .

میخواهم اولین کاری را که از کوره در آوردم و رنگ کردم به یاد او نام نهم . همیشه ممنون

هر دو بوده و هستم . همیشه از این که ریشه ام از ریشه آن دوست سپاسکزار بوده ام .

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه








گذشته







به گذشته که میاندیشم ، از خود شرم میکنم که اینهمه خوش باور بودم وبودیم .

آن موقع ها که به خیابان ها میرختیم و فریاد میکشیدیم ، آزادی ، آزادی ....

ما تازه از انگلیس برگشته بودیم که انقلاب شد.آن موقع مو بور ها در ایران بروبیائی داشتند

که باور نکردنی بود . ما که زوج جوانی بودیم ومیخواستیم تازه زندگی را شروع کنیم ، به هر

بنگاه معاملات ملکی که مراجعه میکردیم میگفتند خانه فقط به خارجی ها اجاره میدهند .

همان زمان بود که میل طغیان در من زبانه کشید.

از خود میپرسیدم مگر میشود که که من در مملکت خود اعتباری نداشته باشم!

اکنون که سالهاست از آن مملکت فرار کرده ام ، جواب را یافته ام .

تا زمانی که نیک گویم ونیک عمل نمایم و نیک بیاندیشم جائی آنجا ندارم .

دیگر مو بور ها نیستند که همه چیز را صاحبند . شاید دستور رسیده است

که موهایشان را رنگ کنند و عمامه بگذارند .





۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه







بال پرواز









کنج این قفس سوخته بال و پر، به انتهای آبی آسمان چشم دوخته ام .

بال پروازم کجاست؟

دلم میخواست آنجا بودم ، آنجا که روزی خانه ام بود.

آنجا که پدر ومادرم را دفن کرده اند

آنجا که خاطرات کودکی ام ساخته شده اند .

براستی اینان کیستند که خانه ام را اشغال کرده اند؟

ننگشان باد که آشیانه امان را به باد دادند!

شرمشان باد که خانه امان را اشغال کردند.

رفتن و پر کشیدن ، دوباره اوج گرفتن و پرواز

دوباره بارور شدن از ذره ذره زندگی آنجاست.

اما ......

دیگر آن خاک کهنه سررمین من نیست .

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه







زندگی





وقتی این تابلو را میساختم به زندگی میاندیشیدم
و این که دنیا پر از قصه است.
از وقتی چشم می گشائیم قصه میشنویم تازمانی
که تن به آب رودخانه مرگ می سپاریم .
قصه ها لبریز است از عشق ، خیانت ، دوستی ،
جنایت ، هراس ، دلهره چه کنم ها وتن به تسلیم
دادن ها.....
قهرمانان این قصه ها چه سفید و چه سیاه ،
چه زرد و چه گندمگون فقط دو نفر هستند...
آدم و حوا....
زن و مرد ....

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه







ذره








بچه که بودم به آسمان نگاه میکردم و از خود میپرسیدم ء ته آسمان کجاست.

هنوز هم به آسمان مینگرم وهمین سئوال را میکنم و هنوز هم هیچکس نیست که

جواب این سئوال را بدهد.این عکس قسمتی از سئوال من است.

اصل تابلو کهکشان را هم نشان میدهد. باساختن و کشیدن این تابلو دلم میخواست

حقارت آدم را نشان دهم . تابلو تلفیقی از پارچه ء فلزء خمیر و رنگ روغن است.

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

september
01.09 09

ساعت 11 شب است. باران قشنکی میبارد . صدای باران به من آرامش میدهد. امشب بعد از کار رفتم آتلیه آقای کشوری .

باور نمیکردم که آنجا اینقدر راحت و قشنگ باشد. از هفته آینده فراگیری کار سفالگری را آغاز میکنم .برای یاد گیری

خیلی بی تابم. در بازگشت با خود فکر میکردم اگر این امکانات را از بچگی داشتم چه خوب میشد.

از انصاف نگذریم در مملکت خودمان هم همه چیز بود فقط هوا برای تنفس وجود نداشت .

دلم برای خودم و آدمهائی مثل خودم میسوزد . ما هنوز گل نکرده در مرداب جمهوری اسلامی فرو رفتیم .

از فرارم پانزده سال میگذرد. تازه دارم مثل یک کودک زندگی کردن را میاموزم .و غصه شب و روزم آن بچه هائی

هستند که دارند توی آن مرداب فرو میروند وغرق در لجن ناچارند به زندگی ادامه دهند.

چه کسی باور داشت

چه کسی باور داشت

تیر خورشید

چنین زهرآکین

به تن شاپرکان بنشیند .

چه کسی باور داشت

برگ زرد " یکروز"

چرخ چرخان

در فرودست زمان

در کنار تن خشکیده و بیمار

چنین مردابی

زندگی جوید و

دلخوش باشد .

از تیتر نوشته هایم در همان مجله کذائی

۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

ابتدای هفته
و
انتهای ماه آگوست

دو سال پیش که در آمریکا بودم بر حسب تصادف خانم اباصلتی سردبیر سابق اطلاعات بانوان را در رستورانی

ملاقات کردم. با خواهش از من خواست که دوباره برایش بنویسم. من که نوشتن را مثل یک اعتیاد ترک کرده بودم

دوباره به شوق آمدم که بنویسم. خیال میکردم اوضاع عوض شده .نمیدانستم که این آدمهایند که اوضاع را عوض میکنند

و آدمها هنوز عوض نشده اند.

ابتدا با شوق، سپس با تردیدوبعد روی قولی که داده بودم نوشتم. یکروز به خود آمدم وباخود فکر کردم فرقم با یک

فاحشه چیست؟

دیگر ننوشتم.حتی برای ننوشتن دلیل هم نیاوردم .تماس هم نگرفتم.راحت شدم.

امشب که اتاقم را تمیز میکردم به پوشه کارهایم نظری انداختم. تیتر اول یکی از آنها را برایتان مینویسم.

دوزخ

آن خاک کهنه دیگر سرزمین من نیست . سرزمینی که مردان شهوتشان را با عبای قداست پوشانده اند و تا انتهای زمان

به حفره ای میاندیشند که خود را در آن خالی کنند .

و زنان روی برگردانده اند تا نبینند چگونه گرگ شهوت بره های معصومشان را از هم میدرد.

آن جا دیگر خاک من نیست ،خاکی که علف های هرز شیخ و شیخ زاده به پیچک محبوبه شب پیچیده اند

و ریشه نرگس و یاسمن و اختر را به اسارت گرفته اند.

من میخواهم غزلی عارفانه باقی بمانم اما در گوشم آیه های شیطانی زمزمه میشود .



۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

هر روز
30.08.09

خوراک شب و روزم اینه که فکر کنم اگر رژیم عوض بشود!!!!!!!!! و من کاره ای باشم .....

فکر که میتوانم بکنم مگر نه !

اگر رژیم عوض شود.....

هیچ آخوندی نباید کشته شود.تمام کسانی که عمری از راه دین نان خورده اند باید در در اردوگاه های

کار اجباری تا آخر عمر به این ملت خدمت کنند .هرکس بنا به استعدادی که دارد باید کار کند.

باید مجسمه آزادی بسازند. باید جاده بسازند . راه آهن بکشند. برای بی خانمان ها سر پناه بسازند .

باید از همه آنان کار کشید و در ازایش خوراک و سر پناهشان داد و برای تنبیهشان هم عکس

ندا ها و سهرابهایمان را به جای مهر بر پیشانیشان خالکوبی میکنیم که تا زنده اند از خود خجالت

بکشند . اگر خجالت را بشناسند.


گزارش تکان دهنده تايمز از تجاوز به رضا نوجوان ۱۵ ساله در زندان

هرانا : تايمز انگليس با همکاری عفو بين الملل و منابع معتبر خود گزارش کاملی از تجاوز به بازداشت شدگان را فاش ساخته است

در اين گزارش آمده رضا نوجوان ۱۵ ساله ای است که در مرکز ايران، در يک خانه امن پناه گرفته است اما به تائيد پزشک معالج، قصد خود کشی دارد. وی به همراه عده ای نوجوان هم سن و سال خود که حتی هنوز به سن رای دادن هم نرسيده اند در تجمعی دستگير شده و در زندان بارها مورد تجاوز وحشيانه و تحقير جنسی قرار گرفته اند.

Read more

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

عصر
29.08.09

امروز شنبه است ونصف روز باید کار میکردم. از این که خانه باشم لذت میبرم .شاید علامت پیر شدن

است ولی من اصلا احساس پیری نمیکنم فکر میکنم بیشتر بارور شده ام موهای رنگ نکرده ام

دلیل این باروری است !!

هر چه بیشتر جلو میروم از دین و مذهب دور تر میشوم . هیچگاه مذهبی نبودم اما برایم بی تفافت بود که

دیگران چه میگویند و چه میکنند ولی حالا از هر آنچه که رنگ مذهب به خود گرفته است متنفرم .

آدمهای مذهبی برایم دو دسته اند:

آنها که نا آگاهند
و آنان که رخت دین و مذهب را برای پیش بردن مقاصد خود به تن کرده اند .

رژیم ایران از دسته دوم است. می گیرند ومی کشند و می دزدند و فریاد یا مسلمانا سر میدهند .

اصولا تمام سران مذهبیون برایم از دسته دوم هستند. وقتی به کلیسا ها ومساجد و ابنیه مذهبی نگاه

میکنم دود از سرم بلند میشود .آیا برای نیایش خدایشان اینهمه زرق وبرق وطلا و خدم وحشم لازم

است؟ براستی کدام خدا ؟ ؟ ؟










۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

امروز و امشب
28.08.09

دو روز پیش دندان درد شدیدی داشتم و نتوانستم سراغ نوشتن را بگیرم. الان درد کمتری دارم و یاد گرفته ام

باهاش کوتاه بیایم. امروز اقای کشوری را ملاقات کردم قرار گذاشتیم که از اول ماه بروم اتلیه اش و سرامیک کار

کنم. پاییز در راه است و من مثل همیشه نیروی تازه ای در خود حس میکنم. همیشه اول پاییز هزار تا نقشه و

برنامه برای خودم میریزم.میخواهم دکور مغازه را عوض کنم .میخواهم چند تا تابلو جدید بکشم. میخواهم یک

شب فرهنگی ایرانی بگذارم میخواهم روکش مبل ها را عوض کنم........

حالا چقدر موفق شوم نمیدانم!

اگر این سرخوردگی موذی که گاهی سراغم میاید بگذارد شاید هم که موفق شدم.اگر به سیاست فکر نکنم حتما

میتوانم ولی فکر اون مملکت از کله ام بیرون نمیره. فکر میکنم مگه میشه ؟ مگه میشه اینجوری پیش بره؟

ولی وقتی به دوروبرم نگاه میکنم میبینم با این خصلت های اسلامی که هموطنان عزیزم دارند مسلمه که میشه!

تا وقتی هر کی به فکر خویشه ؛ اوضاع بهتر از این نمیشه.

کی میخواهیم یاد بگیریم ؟


۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه



امشب
25.08.09

ساعت 12 شب است.نمیدانم چگونه شب و روزم بهم وصل شدند.کار مثبت امروزم این بود که تصمیم گرفتم برم کلاس سفالگری!
امروز
25.08.09

روز خسته کننده ای بود.عصر با کسی ملاقات کردم که دلم میخواهد کسی دمش را بگیرد و از المان بیرونش بیاندازد.او که تازه پناهنده
شده و با پرداخت مبلغ کلانی به وکیل قبول شده و پاسپورت گرفته است معتقد است که المان گداخانه ای بیش نیست!!!!!!!
کاش کسی میتوانست به این ادمها معنای پناهنده را بفهماند.نمیدانم انها اینجا چه میخواهند. تعدادشان هم کم نیست. چند روز پیش شنیدم
خانمی که شوهرش در ایران وکالت میکند اینجا سالهاست زندگی میکند .روسری سر میکند نصف سال را پیش شوهرش و در دفتر او
کار میکند .از سوسیال امت حقوق میگیرد و جدیدا هم کارت ویزیت وکالت برای خودش صادر کرده و برای ایرانیان عزیزی که تا دیروز
سیاسی فعال بودند وامروز در همان مملکتی که جانشان در خطر است میخواهند خانه وزمین بخرند فعالیت میکند.
چقدر دلم میخواهد این ها را لو بدهم ولی از لقب ادم فروش زیاد خوشم نمیاید

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

امشب
24.08.09

نمیانم بچه ها را تا کی باید گذاشت ازادانه تصمیم بگیرند.اینجاست که فکر میکنم گاهی باید دیکتاتور بود.هر چند که از دیکتاتوری بیزارم.

امروز
24.08.09

امروز دوشنبه است.دارم زور میزنم که بنویسم.همیشه اولش سخته ولی بعد راه میافتم. خاطرات روزانه ام را مینویسم .جیزی که ترنگ دختر بزرگم خواندن ان را خیلی دوست دارد.صبح که میرفتم سر کار فریدون خواست ازاو و موتورش عکس بگیرم.عکس را گذاشت تو
فیس بوک.وقتی نگاه میکنم میبینم مثل بجه ها ذوق میکند.وحشتم از این است که نمیدانم انان که سرنوشت ما را در دست دارندبا جه به ذوق
میایند.


۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

میخواهم بنویسم. مدتهاست که میخواهم بنویسم.