۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

september
01.09 09

ساعت 11 شب است. باران قشنکی میبارد . صدای باران به من آرامش میدهد. امشب بعد از کار رفتم آتلیه آقای کشوری .

باور نمیکردم که آنجا اینقدر راحت و قشنگ باشد. از هفته آینده فراگیری کار سفالگری را آغاز میکنم .برای یاد گیری

خیلی بی تابم. در بازگشت با خود فکر میکردم اگر این امکانات را از بچگی داشتم چه خوب میشد.

از انصاف نگذریم در مملکت خودمان هم همه چیز بود فقط هوا برای تنفس وجود نداشت .

دلم برای خودم و آدمهائی مثل خودم میسوزد . ما هنوز گل نکرده در مرداب جمهوری اسلامی فرو رفتیم .

از فرارم پانزده سال میگذرد. تازه دارم مثل یک کودک زندگی کردن را میاموزم .و غصه شب و روزم آن بچه هائی

هستند که دارند توی آن مرداب فرو میروند وغرق در لجن ناچارند به زندگی ادامه دهند.

چه کسی باور داشت

چه کسی باور داشت

تیر خورشید

چنین زهرآکین

به تن شاپرکان بنشیند .

چه کسی باور داشت

برگ زرد " یکروز"

چرخ چرخان

در فرودست زمان

در کنار تن خشکیده و بیمار

چنین مردابی

زندگی جوید و

دلخوش باشد .

از تیتر نوشته هایم در همان مجله کذائی

۱ نظر:

  1. سلام خانم مطیعی،

    برای نسل شما متاسفم! ولی اگر شما بزرگسالی را با سقوط به این مرداب تجربه کردید! نسل من فقط این مرداب را تجربه کرده و در این باتلاق روئیده و نشو نما کرده ولی همچنان امیدوار است نسیمی که بر این باتلاق میوزد به این گلهای مرداب نوید آزادی میدهد!

    پاسخحذف